خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی؛ راهپله تنگ و باریک بود.پاگرد اول را که رد کردم سر و کله بچهها پیدا شد. توی سر و کله هم میزدند و با خندهای مستانه از پلهها پایین میدویدند.
چقدر دل خوشی داشتند و چقدر صدایشان دلنشین بود، عین همان کودکیهای خودم که صبح تا شب با بچهها محله را روی سرمان میگذاشتیم و عشق دنیا را میکردیم.
پلهها را با سختی بالا رفتم، سوز صدای زیارت عاشورا حالم را دگرگون کرد آهسته در را باز کردم و سعی کردم بدون توجه به جمعیت گوشهای خیز بردارم و همنوا شوم با حسین گفتنشان.
هوا گرم بود و عرق از سر و روی همه میریخت اما توجهی نداشتند چارقدها را به کمر بستند و گرهها را سفت کردند بسماللهگویان گره میزدند و زیر لب ذکر میگفتند. شنیده بودم چند سالی است خانمهای استان چهارمحال و بختیاری گل کاشتهاند و رج به رج گره میزنند تا آجر روی آجر رود و صحن خانم حضرت زینب(س) در کربلای معلی ساخته شود.
اصلا در مخیلهام نمیگنجید این خانمها از صبح تا عصر فرش ببافند و بعد هدیه کنند. خب کار سخت را که انجام میدهی رج به رج که گره میزنی خودت انجام بده و پولش را بگذار جیبت. محو تماشای نقشها و دستها شده بودم دستهایی که در هم پیچ و تاب میخورد و نقش میآفرید.
برای کمک به ساخت صحن بیبی جان اومدی؟
یکی از خانمها لیوان شربت را جلویم گرفت و لبخندی به پهنای صورت زد.
ـ اومدی واسه کمک به ساخت صحن بیبی جان؟ اینجا گرهها با عشق زده میشود و حاجت میدهد.
انگار متوجه بهت من شده بود خودش سر صحبت را باز کرد و از کارگاه گفت:
ـ از سال ۹۶ که کارگاههای قالیبافی در استان راهاندازی شد دلم آرام نگرفت اصلا اسم حضرت زینب(س) که میآید آتش به جانم میافتد من خودم خواهر شهیدم قاسم ما در جبهه شهید شد و هنوز که هنوز است داغش سرد نشده، حالا حساب کن داغ بیبی جان چقدر سنگین بوده همه خانوادهاش و جگرگوشههایش را در یک روز جلوی چشمش شهید کردند و دم نزد.
بعد از شهید شدن داداش قاسم هر موقع دلتنگی امانم را بریده به خانم جان متوسل شدم و صبر خواستم. اصلا هر وقت صدایش کردم قلبم آرام شده، آرامش عجیبی که هیچوقت نمیتوانم توصیفش کنم. از همان روزی که شنیدم دارند برای بیبی زینب(س) صحن و سرایی در کربلای معلی میسازند و فرصتی شده تا ما هم کمکی کنیم از خوشحالی روی پا بند نشدم.
تنها دارایی ما همین هنر قالیبافی است
ما که کاری از دستمان بر نمیآید نه پولی داریم که کمک کنیم و نه توانایی خاصی همین هنر قالیبافی است و بس.
روزهای اول خیلی سخت بود با هزار مکافات وسایل را تهیه کردیم و با تعداد کم گره زدیم به قالیها، همین که گرههایی که ما میزنیم جای دیگری گرهای باز میکنند حالمان را خوب میکند. منتی نیست باور کن هر گرهای که به فرشها زده شده فورا جوابش هم رسیده است.
همین زهراخانم را میبینی، هیچ یادم نمیرود یک روز با چشم گریان درِ کارگاه را زد و تا توانست گلایه کرد، از زمین و زمان شکایت کرد، دکترها جوابش کرده بودند و گفته بودند که بچهدار نمیشود. آن روز هر کار کردم کمی آرام شود نشد که نشد؛ آخر سر گفتم بیا و یک گره به این فرش بزن برای کمک به عتبات عالیات است حاجتت روا میشود.
گره به این فرش گره از کارم باز کرد
حتی بلد نبود چطور گره بزند خودم یادش دادم و با همان چشمهای گریان و دستهای لرزان چند تا گره به این فرشها زد، آن روز گذشت و من هم در گیر و دار کارها فراموش کرده بودم سراغی از زهراخانم بگیرم که دیدم سر و کلهاش پیدا شد. اما چشمهایش جای گریه برق میزد. برق عجیب چشمهایش برایم مبهم بود. شیرینی به دست آمد و گفت شاید باورتون نشه ولی دامنم سبز شد. دکترها هنوز نتونستن بفهمن که اصلا چه اتفاقی افتاده. همان گره به این فرش گره از کارم باز کرد. باز هم چشمهایش با اشک یکی شد اما این اشک کجا و اشک یک ماه پیش کجا. خدا یک پسر دست گل به زهراخانم داده که صبح تا شب پلهها را بالا پایین میکند و کارگاه را روی سرش میگذارد.
از همان سال تا الان روز به روز به جمعیت این بانوان اضافه شده و ۲ هزار نفر از بانوان استان با بافت ۳۳۰ تخته فرش ۷۰ درصد درآمد سازمان را تهیه کردهاند.
غیر از آن، ۸۵ دار قالی هم در حال حاضر به دستان هنرمند این بانوان سپرده شده. اینجا نه اجباری هست و نه کسی به زور نشسته؛ هر چه هست برآمده از دل است و با عشق انجام میشود. برای ما چی بالاتر از اینکه هنرمان یکجایی به درد بخورد و صحن و سرایی برای خانم جانمان ساخته شود اصلا مگر از این افتخار بالاتر هم هست.
ـ راستی دخترم نگفتی آمدی فرش ببافی یا دعوت شده آقا امام حسینی؟ آخه امروز پرچم متبرک از کربلای معلی میاد کارگاه، خوب موقعی اومدی حتما که نظر کردهای دخترجان!
نمیفهمیدم از چه حرف میزند. دعوت شده؟ من فقط آمده بودم از نزدیک فرشها را ببینم. گیج بودم به راستی من دعوت شده بودم؟ مو به تنم سیخ شده بود و زبان در دهانم نمیچرخید تهمانده شربت را سرکشیدم تا نفسم بهتر رفت و آمد کند.
خانمهایی که نان دلشان را میخورند
بوی اسپند بلند شده بود و صدای مداحی حسین حسین جان توی فضا پیچیده بود. توانی در پاهایم نبود که قدم از قدم بردارم و جلو بروم. این کارگاه عجیب بود و انگار از بقیه زمین جدا بود فضایی ماورایی که فقط غرق در عشق اهلبیت بود. من چه دنیایی فکر میکردم و این خانمها چه دلی کار میکردند و نان دلشان را میخوردند.
هر کسی که گوشه پرچم را دست میگرفت و دردِدلی میکرد و دلتنگی خود را به پرچم میسپرد، آهسته قدری پول هم از گوشه چارقدش زیر پرچم میگذاشت.
یکی از خانمها که اشک میریخت و گوشه چادرش را به دندان گرفته بود که صدای هقهقش بیشتر از این بلند نشود النگویش را از دستش درآورد و زیر پرچم گذاشت یکی آن طرفتر که انگار جوان تازه عروسی بود حلقه را از دست چپش درآورد و به پرچم امام حسین(ع) سپرد.
جشن طلاریزان
خدای من اینجا چه خبر بود. طلاریزان کرده بودند انگار میخواستند جان و مالشان را فدای امام حسین(ع) کنند و نمیتوانستند حرف بزنند اصلا مگر باید به زبان بگویند خدا میداند چه در دلهایشان میگذشت و چه حرفها که بینشان رد و بدل نشده بود. چه حرفهایی که در دلشان بود و قبل از اینکه به زبان بیاورند خود اهلبیت(ع) جوابشان را داده بودند.
خودم را به پرچم متبرک رساندم و زبان دل گشودم، بوی گل محمدی مستم کرده بود و جلای پرچم مبهوتم؛ به راستی من چرا آنجا بودم...